عکسنوشته: پیرمرد و زندگی
پنجشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۱۴ ق.ظ
به سالهای جوانیش فکر میکند؛ به مسیری که تا به امروز طی کرده...و به مسیری که در پیش رو دارد.
نمیدانم! شاید به دستانش نگاه میکند و میگوید من همان آدم هفتاد سال پیش هستم، فقط کمی پیر شدهام! روحم همان هست که بود؛ فقط شاید دارم به خدا نزدیکتر میشوم.
شاید به فرصتهایی که از دست داد و یا از آنها استفاده کرد، فکر میکند؛
شاید هم به فرزندانی که با همه زحمتهایی که برایشان کشید، از او دور هستند: به خاطر بیعاطفگی و یا جبر روزگار چه فرقی میکند؟ دلش تنگ فرزندانش است.
شاید هم به عشق اول و آخر زندگیش میاندیشد که دیگر کنارش نیست و تنها دلخوشیش، شبهای جمعهای است که به کنار مزارش میرود و کمی آرام میگیرد.
هر چه به چهرۀ این پیرمرد نگاه میکنم، حس احترامم بیشتر و بیشتر میشود.
انگار با چشمان و آن عینکش فریاد میزند: قدر جوانی و زندگی را بدان که چون برود، دیگر برنمیگردد!
راستی! انگار آهسته در گوشم نجوا میکند که: فلانی! برای سفر طولانی توشهای جمع کردهای؟
- ۹۷/۰۶/۲۲