پنجشنبه رفتم و ریز مکالمهام را گرفتم تا شمارههای جدید همسر سابق را به پدر بدهم.
پدر ولکن قضیه نیست و شاید هنوز باور نکرده
این طلاق را.
میگوید: من باید با او حرف بزنم که چرا این کارها را کردند؟
میگویم: پدر! تبعاتش را خودت قبول میکنی؟ توهینی...فشار روحی...؟
میگوید: بله! یک سری مسائل باید برایم روشن شود.
میگویم: خودش گفت سر این قبری که گریه میکنی، مرده نیست؛ برو بساطت را جای دیگری پهن کن!
پدر میگوید: باشد؛ من باید حرف بزنم!
دیگر ادامه ندادم و بحثی هم نکردم.
پرینت سیمکارت همراهم را گرفتم و شمارههایش را درآوردم.
چه میخواهد بگوید یا بپرسد، نمیدانم؛ اما خوب میدانم که نه من بودم که درخواست طلاق دادم و نه فردی را که بر روی لجاجت خود اصرار دارد، میتوان زورکی به زندگی برگرداند.